بخش یازدهم :
" پدرم یک توسکانی بود و به همین دلیل هم هوادار جینو بارتالی دوچرخه سوار ایتالیایی بود ، دوست داشت من هم دوچرخه سوار شوم ، شاید وی از من چنین چیزی نمی خواست اما مطمئن بودم که آرزوی وی دیدن قهرمانی من دردوچرخه سواری بود ، صعود در بلندی ها خسته کننده بود و به همین دلیل من به دوچرخه سواری علاقه نداشتم ، در سن 15 سالگی پدرم برای من یک دوچرخه خرید و من در یکی از مسابقات شرکت کردم البته در پیچ دوم خسته شدم و در نهایت هم سوم شدم "
" بعد از چند روز کمیته ی رقابت ها در نامه ای من را بدلیل ترک مراسم توبیخ کرد البته من فکر نمی کردم که نفر سوم هم جایزه دریافت می کند ، این جریان باعث شد که دوچرخه سواری را کنار بگذارم و به فوتبال بپردازم البته در کنار آن رقص را هم می توانم نام ببرم ، من به رقص علاقه دارم و به همراه دوستان هرگز در مونتچیانو جشنی را از دست ندادم ، از هر فرصت و مساحتی برای رقصیدن استفاده می کردیم و من به اعتراف بسیاری از دوستان بسیار با مهارت هستم ، در یکی از روزها در روکاسترادا که بیست کیلومتر با روستای ما فاصله داشت برای اولین بار با جیووانا آشنا شدم ، یک دختر سبزه و لاغر که بعدها با وی ازدواج کردم ، وی برای من یک مکمل بود ، موقعیکه من استعدادیاب بودم وی تمام مشخصات بازیکنان جوان را برای من می نوشت و مرتب می کرد "
" با این حال نخستین شکست من موقعیکه بود که هجده سال داشتم ، با وانا دختری که همسن و همکلاسی من بود آشنا شدم ، نخستین بوسه را تقدیم وی کردم اما پدر وی که در نیروی هوایی بود به بهانه ی اینکه من یک فرد تنبل هستم با ازدواج ما مخالفت کرد و در مجموع با ارتباط با خانواده ای که درآمدش را از راه قطع درختان جنگل سپری می کرد ، مخالف بود ، ارتباط ما موقعی تمام شد که آن ها به پیزا رفتند ، در آن روزها احساس می کردم که تمام دنیا در دستان من هستند "
" یک بار دیگر من این حس را تجربه کردم ، موقعیکه من شیشه ی مشروب را از کامیون دزدیدم ، من و دوستانم در نزدیکی پیچ های جاده ی فروزیونه به مونتچیانو می نشستیم ، کامیون ها هنگام رسیدن به پیچ ها باید کاملا توقف می کردند ، در این هنگام یکی از ما خود را به درون کامیون پرتاب می کرد و شیشه های مشروب را برای دیگران پرتاب می کرد ، در یکی از روزها من در پرتاب شیشه ها زیاده روی کردم و باعث شد که تاخیر بکنم و بعد از اینکه سرعت کامیون زیاد شد من تصمیم گرفتم تا به پایین بپرم البته به شدت به زمین خوردم "
" در جوانی از معدود افرادی بودم که موتور داشتم البته حزب دموکرات مسیحی برای توزیع بیانیه ها آن را به من دادند ، البته هرگز به سیاست اهمیت نمی دادم ، تنها موتور " لامبرتیا " برای من مهم بود چونکه من را برای دختران جذاب نشان می داد ، فعالیت در حزب باعث شد تا شبی زیبا را در کامیلوچا در یکی از هتل های رم سپری کنم به همراه آمبرتو آنیلی البته نه آمبرتوی یوونتوس ، در آن زمان روستای ما دو دسته بودند یک دسته قرمز و یک دسته سفید که خانواده ی من با اقلیت بودند یعنی سفید "
" سرپرستان حزب از من خواستند که موافقت خود را با رفتن به رم و یادگیری اصول و تفکرات حزب آشنا شوم که من موافقت کردم و بعد از آن بود که موتور را به من دادند "