آقا محمد خان لحظه ای سکوت کرد وبعد جلاد را احضار نمود و به او گفت دو تخم چشم لطف علی بیرون بیاورد. جلاد خان زند را به زمین انداخت و دست و پاهایش را که در زنجیر بود طوری با طناب بست که نتواند آن ها را تکان بدهد و بعد سه انگشت را زیر پلک چشم راستش قرار داد و تا آن جا که در بازوی خود زور داشت فشار آورد چشمی که روزی در زیبایی در بین چشمهای جوانان ایرانی نظیر نداشت از کاسه بیرون آمد وجلاد آن قدر فشار داد تا این که تخم چشم بکلی از کاسه خارج گردید.
همین که جلاد خواست شروع به کار بکند آقا محمد خان از جا برخاست و به محکوم نزدیک گردید که با دو چشم خود، خروج تخم های چشم خان زند را از کاسه ها ببیند و شاید بهمین مناسبت است که بعضی نوشته اند که او با دو دست خویش تخم چشم های خان زند را از کاسه بیرون آورد.
بعد از این که تخم چشم راست لطفعلی خان زند از کاسه خارج شد ، جلاد، کارد که بدندان گرفته بود به دست گرفت و الیافی را که وسیله ی اتصال تخم چشم به کاسه بودبرید و تخم چشم از کاسه به کلی جدا شد و دژخیم تخم چشم را بر زمین انداخت و انگشتان را به زیر چشم خان زند برد و در حالیکه آقا محمد خان هم چنان می نگریست آن تخم را هم از کاسه جدا کرد.
وقتی تخم چشم راست او از کاسه بیرون آمد آن جوان قدری تکان خورد و نالید ولی هنگامی که تخم چشم چپش را بیرون می آورند آن جوان تکان نخورد وصدایی از وی شنیده نشد.
وقتی هر دو تخم چشم لطف علی خان زند بر زمین افتاد خواجه ی قاجار گفت حالا نوبت من است که آب دهان به صورتت بیندازم و برخسار محکوم نابینا آب دهان انداخت ولی لطف علی خان زند که آب دهان بر صورتش انداختند و صدای خواجه ی قاجار را نشنید زیرا از هوش رفته بود.
همان روز که خان زند را کورد کردند آقا محمدخان قاجار گفت من نمی خواهم که این مرد بمیرد بلکه می خواهم زنده بماند و افسار بر سرش بزنند و او را در سفرها پیاده راه وادارند. ولی حال لطف علی خان طوری وخیم بود که به او گفتند که اگر مورد مداوا قرار نگیرد خواهد مرد.
خواجه قاجار دستور که زخم های دو شانه و دوچشمش را مداوا کنند تا این که زنده بماند و وی بتواند پیوسته او را مورد تحقیر قرار بدهند خواجه ی قاجار شتاب داشت که لطف علی خان زودتر مداوا شود تا این که وی بتواند آن جوان نابینا را کنار اسب خود بدواند ولی با این که زخم چشم او مداوا یافت زخم دو شانه اش معالجه نمی گردید و بیم آن می رفت که آن دو زخم، خان زند را بهلاکت برساند.
بعد از این که زخم های لطف علی خان بهبود یافت، باز خیلی ضعیف بود زیرا که غذای کافی به او نمی دادند و او را در مکان راحت نمی خوابانیدند. مردان کرمان که همه کور بودند ولی زن ها برخی در شب های جمعه برای او قدری غذا می بردند. ولی مأمورین آقامحمدخان قاجار نمی پذیرفتد و می گفتند که اگر غیر از نان و آب به او بدهند آقا محمدخان آن ها را خواهد کشت یا کور خواهدکرد. دیگر لطف علی خان زند زیبا نبود و هرگز سر را بلند نمی کرد زیرا کسی که چشم ندارد تا این که دنیا را نگاه کند برای چه سررا بلند نماید.
گاهی خان زند برای اینکه آتش درون را تخفیف بدهد اشعار شیخ محمود شبستری را با آهنگ سوزناک می خواند و آهنگ های او که بیشتر نغمه های فارسی بود طوری در مستحفظین اثر می کرد که بی اختیار هنگامی که از خان زند دور بودند آن را زمزمه می کردند.
از اشعار عرفانی شبستری گذشته خان زند به خواندن اشعار باباطاهر علاقه داشت با این که خان زند نابینا بود باز خواجه ی قاجار از سکونت آن جوان در جنوب ایران می ترسید و دستور داد که وی را به تهران منتقل کنند. اما در پایتخت نیز نسبت به خان زند حس کنجکاوی و ترحم به وجود آمد و مردم می گفتند که وارث کریم خان آمده است وبرخی اظهار می نمودند که کوری لطف علی خان زند مانع از سلطنت او نیست هم چنان که شاهرخ کور است ولی در خراسان سلطنت می کند.
این اظهارات آقامحمدخان قاجار را متوحش کرد و هنگامی که در چمن (سلطانیه) بود برای حاکم تهران دستورحکم فرستاد که لطف علی خان زند را به هلاکت برسانند و دژخیم باتفاق دو نفر وارد زندان خان زند شدند و یک مرتبه دیگر دست های آن جوان تیره روز را بستند و دهانش را گشودند و جلاد دستمالی که گلوله کرده بود در حلقوم او نهاد و بعد یک چوب دراز روی دستمال نهاد و با یک چکش بر چوب زد تا این که دستمال در گلوی خان زند فرو برد و بعداز چند دقیقه روح از کالبد لطف علی خان جدا شد و آن جوان نابینا از مشقات زندگی رهایی یافت.
وقی جسد او را برای شستن به غسال خانه واقع در نزدیک (چهل تن) در تهران بردند به اسکلتی شباهت داشت که پوستی روی آن کشیده باشند وکسی که آن جسد را می دید فکر نمی کرد که کالبد بزرگترین شمشیرزن شرق است و دیگر روزگار شمشیرزنی چون او تربیت نخواهد کرد