ادامه پست قبلی با همین نام...>》
جولیوس پس از اندکی تامل گفت: "چشم و گوش ها؟!، اینجا در ریفن؟!، نه! به نظر نمی آید این چنین باشد! "
_بله! این چنین است! من بوی جاسوس هارا به خوبی حس میکنم!...
ناگهان کایدن مانند تیری رها شده از پشت میز برخاست و به سمت در جهش زد، در را با قدرت باز کرد و یکباره سرجایش خشکش زد...
جولیوس که از حرکت ناگهانی کایدن به شدت جا خورده بود از پشت میز بلند شد و به دم در آمد و او هم مانند کایدن از چیزی که دید خشکش زد...:
_آنتونیا؟!!.... تو.... اینجا!!.... تو.... اینجا چکار میکنی؟!
+م.... من فقط میخواستم!....
کایدن که از این وضعیت به شدت عصبی شده بود با ابرو های درهم گره خورده قصد ترک آنجا را کرد اما جولیوس مانع شد و با دستانش کایدن را نگه داشت و با آرامش گفت: "لطفا نرو کایدن!، همینجا بمان!، خودم این موضوع را حل میکنم! "
کایدن با اینکه بسیار ناراضی و عصبانی به نظر میرسید اما وقتی اصرار جولیوس را دید زیر لبش با خود ناسزایی گفت و دوباره به اتاق برگشت.
جولیوس هم در را بست و پشت در با آنتونیا شروع کرد به پچ پچ کردن: "اینجا چکار میکنی آنتونیا؟! تو مگر قرار نبود در بالین باشی؟! تو قرار نبود اینجا باشی! این غیر قابل تحمله!..."
_م... من.... من فقط اومدم بگم که سریع بیای بخوابیم! من قصد دیگه ای نداشتم!...
_هیچی نگو آنتونیا!... فقط هیچ نگو!.... دیگر نمیخواهم چیزی بشنوم!... برو! هرچه سریعتر از اینجا برو!... بعدا تکلیفت را روشن خواهم کرد!...
جولیوس پس از راهی کردن آنتونیا دوباره به اتاق برگشت و در را محکم بست، آمد و پشت میز نشست.
نگاهی به کایدن انداخت، عصبانی به نظر میرسید، مدام دور اتاق قدم میزد ،انگار میخواست چیزی بگوید اما به سختی جلوی خودش را میگرفت.
جولیوس گفت: بیا بشین کایدن!...
کایدن تا این را شنید از کوره دررفت و با خشم گفت:" این مزخرف است جولیوس!، مزخرف!... ظاهراً اینجا حرف های محرمانه زده میشود! تصمیمات حکومتی گرفته میشود!... تو زیادی به اطرافیانت اعتماد داری! این اعتماد بیش از حد در آخر کار دستت میدهد! این را کاملا جدی میگویم جولیوس!..."
_کایدن!، من از طرف همسرم عذرخواهم! حالا ناراحت نباش و بیا بنشین و نگران چیزی نباش! آرامش خودت را حفظ کن!...
کایدن که همچنان نارضایتی در چهره اش دیده میشد همانطور درحال قدم زدن شروع به صحبت کرد:
_خب! بگذریم!،... من درباره جاسوس های لیرووانس هشدار دادم! موضوعی که از آن چیزی که به نظر میرسید جدی تر است!
_لیرووانس!... هروقت اسم آن سرزمین نفرین شده به گوشم میخورد تنم میلرزد! انگار همین دیروز بود که ۱۵۰ هزار سرباز وفادار را در آن سرزمین فلاکت بار از دست دادیم! واقعا آن جادوگرهای خبیث چه از جان ما میخواهند؟!...
_ساده است! آنها نابودی ما را میخواهند! نابودی مخالفانشان! نابودی هرکسی که جنایت های آنها را محکوم کند و در مقابلشان بایستد! آنها تا سر من و تو را به دست نیاورند آرام نخواهند نشست! آنها بسیار با برنامه عمل میکنند. آنها کاملا مطیع فرمانروای خود یعنی فیلیپ (Phillip The Roaring) هستند! میدانی که این برای ما خطرآفرین است! آنها از هر ابزاری برای زمین زدن ما استفاده میکنند!...
_حالا چاره چیست؟! باید چکار کرد؟!، چطور میتوانیم جلویشان را بگیریم؟! چطور جلوی نقشه های فیلیپ را بگیریم؟!...
_باید نفوذ اطلاعاتی خودمان را گسترش دهیم! با بالا بردن قدرت اطلاعاتی خودمان میتوانیم جاسوس های فیلیپ را از سرزمینمان پاکسازی کنیم! باید یک گروه اطلاعاتی قوی تشکیل دهیم! هرچه سریعتر این کار را انجام دهیم به نفع مان است وگرنه به زودی درمیان توطئه های دشمن غرق خواهیم شد!
_تشکیل یک گروه جاسوسی اطلاعاتی بسیار هزینه بر است! خودت بهتر از همه میدانی که در این اوضاع پس از جنگ خزانه قصر ریفن توانایی تقبل هزینه های آن را ندارد! خزانه ما تقریبا خالی شده! آن اندک چیزی هم که باقی مانده تا الان توانسته حکومت مارا سرپا نگه دارد! اگر آن را هم خرج کنم که دیگر چیزی برای پشتیبانی حکومت نمیماند! فکر مخارجش را هم کرده ای؟!
_میدانم! اما این تنها راه است! تنها راه برای بقا! اگر دیر بجنبیم مانند یک مورچه در دستان فیلیپ لِه خواهیم شد!
من قبلاً با هزینه خودم یک گروه تشکیل داده ام! اما این گروه برای قوی شدن نیاز به حمایت مالی از طرف تو دارد. اگر بتوانی خزانه ات را در اختیار گروه قرار بدهی آنها میتوانند به خوبی با جاسوس های فیلیپ مقابله کنند!
_نمیدانم چه بگویم! واقعا تصمیم سختی ست! نمیتوانم الان جوابی بدهم! باید فکر کنم. چند روزی را به من مهلت بده تا دراین باره فکر کنم!
_مشکلی نیست! اما این را در نظر داشته باش جولیوس، این تنها راه برای ماست! ،خوب فکر کن!
کایدن که حرف هایش تمام شد به سمت در رفت تا در را باز کند و اتاق را ترک کند، اما تا در را باز کرد مکث طولانی عجیبی کرد و سپس رفت. جولیوس هم که از پشت میز بلند شد و میخواست برود بخوابد تا به دم در رسید دوباره از تعجب خشکش زد:
_آنتونیا!!... تو هنوز اینجایی؟!....
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The forgotten Prince 👑 اثری از ممدSPQR 》