۴ سالم بود ی عالمه برف باریده بود پتو آبی روم بود و داشتم خواب های قشنگ میدیدم
یدفعه بابام گفت پاشو وقت کوهنوردیه
من گفتم خوابم میاد
بابام گفت هر وقت مردی تو قبر همش بخواب
الان باید خودتو آماده کنی واسه آینده که روزگار بی رحمه پسر
من گفتم بابا بذار برم دستشویی
بعد گفت نمیخواد دستت تمیزه
حتی تو سطح شهر نزدیک ۱ متر برف بود بعد بابام داشت منو میبرد قله!
رسیدیم سمت توچال من یکم ترسیدم بابام گفت بپر بالا دیگه پسر
گفت هر چقدرم سر بخوری باید پاشی زندگی همینه
اولین سری که خوردم چند متر پرت شدم پایین
بعد بابام هنوز خونسردانه داشت میرفت بالا و حرف میزد تازه بعد نیم ساعت فهمید من گم شدم
من تو برف افتاده بودم
ی گرگ منو کشید بیرون
من نمیترسیدم!
چون تا اون لحظه کسی بهم نگفته بود گرگ خطرناکه پیش زمینه ذهنی نداشتم
بهش خندیدم بعد گرگه دهنشو باز کرد منو قورت بده بابام گفت نههههه ی لگو زد گرگه ۱۰۰۰ متر پرت شد اونور بعد گفت پسر شاس میزنی داره میخورتت میخندی
من گفتم میخوره یعنی چی
یدفعه بابام سرشو برگردوند ۲۰ تا گرگ !
من ی حرکت جالب زدم ی سوراخ بین برف ها دیدم به بابام گفتم حجم برف خیلیه بیا اینو سریع بکنیم بریم زیر برف ها تو تونل!
بابام گفت آفرین ازت اصلا انتطار نداشتم
گرگ ها داشتن حمله میکردن آخرین لحطه موفق شدیم بریم تو تونل بعد دیدیم دیدیم یکی اون زیر خوابیده یا پتوی نارنجی
بابام گفت این پتو عجب جنسی داره یارو یخ نیده من گفتن عه والدوززززز کبیر
بعد والدز گفت چیه
بابام گفت ویکتور تو اینجا چیکار میکنی
والدز کبیر گفت آقا ۶ صبح چیکار میکنی اینجا بذار بخوابیم
گرگ ها اومده بودن تو تونل والدز گفت یا خدا چرا دریچه برفی رو باز گردین
بابام گفت باز نکرده بودیم که خورده بودنمون
والدز کبیرگفت لعنتیا خب الان منم میخورن
والدز گفت بهم پسر تو ایده ای نداری
من گفتم بیشتر تونل بکنیم بریم زیر
والدز کبیر سریع کند برفارو رفتیم زیر اونجا معدن الماس و گنج بود!
والدز کبیر گفت عجب جایییه
بابام گفت پسرم فکر نمیکردم انقدر فکر اقتصادی داشتی باشی آفرین آفرین
من گفتم بابا اقتصاد چیه
بابام گفت جلو والدز بزرگ آبرومون نبر
اومدیم گنجارو جمع کنیم یهو آژیر زد
پنالدو اومد جلو گفت اینجا سرزمین منه والدز کبیر گفت ارث باباته!
بعد ی الماس بزرگ پنالدو پنالتی زد ما له شیم والدز کبیر خیلی هنرمندانه مهارش کرد
بعدش کارآگاه پشندی سر بزنگاه رسید و گفت این لرد مراکشی بدلیل دزدی معدن طلا دستگیر بعد ساعد گفت قربان دستبند این لرد بزنید کارآگاه گفت شاسگول تر از اینهاست حتی دون دستبند بتونه فرار کنه
بعد کارآگاه بهمون گفتن لطف عالی مستدام ممنون که حواسشو پرت کردید تا کارآگاه پشندی به سر برسه
ساعد گفت با ناراحتی قربان پس نقش من چی
کارآگاه گفت تو هویج نپخته اگه نبودی ۲ ساعت قبل اینو دستگیر میکردیم پس ببند
بعد همگی برای کارآگاه دست زدیم و بهمون از الماس و طلاها هدیه داد فقط گفتیم کلی گرگ اون بالاس چطور برگردیم بعد کارآگاه گفت هههه ترتیب همرو دادیم
ما گفتیم هورااااا
رفتیم بالا یدفعه ی گرگ از بالا پرید تو سرم ولی کارآگاه حواسش جمع بود گفت این ایکیی در رفت ساعد بززززن
بعد ساعد طرف اشتباه رو گرفته بود تیر خورد تو مغز خودش!